یه خط مشق مینوشتیم، یه بار ساعت رو میدیدیم، یادش بهخیر ثانیهها را میشمردیم تا ساعت 5 بشه و مجوز داشته باشیم بالشها را بچینیم وسط هال از این سر تا اون سر، بعدشم همگی دراز میکشیدیم جلو تلویزیون سیاه و سفید توشیبا و به اینترتیب میرفتیم توی دنیای قشنگ کارتونها و عروسکها. کلاه قرمزی و پسر خاله، بستنیها، هادی و هدی، خونه مادربزرگه، زی زی گولو، مدرسهی موشها، السون و ولستون، سنجد، چاق و لاغر و... همه و همه از عروسکهای محبوب دوران کودکیمان بودند. از نظرمان عروسکها زنده بودند، برای همین همیشه پل ارتباطی خوبی بین دنیای ما و بزرگترها بهحساب میاومدند؛ حرفهای اونها رو راحتتر از حرفهای پدر و مادرهامان قبول میکردیم و این دلیل خوبی بود که تا میتونستند مطالب آموزشی و اخلاقی رو از زبان عروسکها و با بازی به ما یاد میدادند و البته که موثر هم بود.
بر و بچههای نشر گاج هم که بچههای دیروزند این مطالب رو خوب میدونند، خوب هر چی باشه خودشون هم یه روزی جلوی همون تلویزیونها دراز میکشیدند، میدونند که چقدر عروسکها تو دنیای بچهها پررنگاند، برای همین دست به دست هم دادند و یه محصول جالب برای بچههای امروز تولید کردند، کتابهای عروسکی. کار خلاقانهای بود و البته جالب و دوست داشتنی، هم برای بچهها و هم برای بزرگترها. این طوری شد که انتشارات گاج، برای کمک به خلاقیت بچهها و بالا بردن تجربه و مهارتهاشون، مجموعهای از کتابهای عروسکی رو تو قالب داستانهای آهنگین و مصوّر، برای گروه سنی «الف» و «ب» تولید کردند. اگر بخوایم ویژگیهای مثبت دیگه این کتابها رو بهتون بگیم، جلد گالینگور (مقوای سخت) و صفحههای مقوایی (مقوای فشرده) اونهاست که باعث میشه به این زودیها خراب یا پاره نشوند.
کتاب «خرسو قلقلی»، اثری از اسدالله شعبانی ست که داستان زندگی یه خرس کوچک رو تو قالب داستان و شعر کودکانه بیان میکنه. تصویرهای جذاب، به همراه داستان شیرین و ترانهی شاد اون، در کنار یک عروسک زیبا که شخصیت اصلی داستان را تشکیل میده، میتونه لحظات قشنگی رو برای مخاطبان اصلی این اثر رقم بزنه. کتاب عروسکی «خرسو قلقلی» تو 10 صفحهی مصور و توسط انتشارات بینالمللی گاج چاپ شده است.
"خرسو، بچهخرسی بود قشنگ و سرخابیرنگ. خانهی آنها بالای کوه بود. خرسو همیشه خواب بود. برای همین کمتر میتوانست دوستانش را ببیند و با آنها بازی کند. یک روز که خرسو روی تخته سنگی خوابیده بود ناگهان قل و قل و قل، از بالای کوه به طرف دره قل خورد و قل خورد! خرسو که ترسیده بود، داد زد و گفت: کمک کمک خدا جونم/ کجا میرم؟ نمیدونم/ من چرا قلقلی شدم/ خاکی شدم، گِلی شدم؟!/ اگیره و مگیره/ یکی بیاد دست من رو بگیره!"